یه لنگه کفش پیر و درب و داغون افتاده بود یه گوشه خیابون هیشکی اونو یه لحظه پاش نمی کرد هیشکی یه لحظه هم نگاش نمی کرد می گفت که تنهایی و بی پناهی یه روز به آخ.
درباره این سایت